پدر خوانده (3) قسمت دوم


 






 
پشت بام خانه مايکل
مري و مايکل پشت يک ميز نشسته اند. مايکل در حال مطالعه يک متن است.
 
مري: بابا؟
مايکل(بدون آن که سرش را بلند کند): ها؟
مري: آنتوني مي گه من براي بنياد، حکم يه بدل رو دارم. مي گه تو از من استفاده مي کني تا خودت يواشکي کنترل همه چي رو تو دستت داشته باشي. تا پول رو اونجايي بريزي که خودت مي خواي...
مايکل: اوه، بس کن، تو رو خدا.
مري: ...تا يه تصوير درخشان از خودت نشون بدي.
مايکل: مري. مري، اين يه بنياد واقعيه. واقعي. من مي خواستم آنتوني بخشي از اون باشه. من مي خواستم... فکر مي کردم شما اين کار رو دوتايي انجام مي دين. من دخالت نمي کنم. کمک مي کنم، البته اگه ازم بخواي...
مري: اما، اين کارها واقعاً واسه چيه؟ تو چرا اين کار رو مي کني؟ من چرا اين کار رو مي کنم؟
مايکل: من اين کار رو واسه بچه هام مي کنم. تو هم واسه بچه هات مي کني.
مري: اين بنياد قراره به همه مردم کمک کنه.
مايکل: البته که همين طوره. هدف ما همينه. اين کار قانونيه، مري، قسم مي خورم قانونيه. مايکل دست مري را مي بوسد.
مري: بابا، من مي خوام اين کار من و تو رو به هم نزديک تر کنه.
مايکل و مري همديگر را در آغوش مي گيرند. مري سرش را روي سينه پدر مي گذارد. مايکل سر او را مي بوسد.
مايکل: حاضرم تو جهنم بسوزم تا امنيت تو رو حفظ کنم.
قطع به:
خياباني در نيويورک
رو به روي رستوران چاينا باول.
دون آلتوبلو از رستوران بيرون مي آيد.
دون آلتوبلو(به محافظ خود): نه، نه، نه، تو با اون يکي ماشين برو، من با مايکل مي رم. برو، برو، برو.
هردو ماشين به راه مي افتند.
دون آلتوبلو(به مايکل): به عنوان قديمي ترين دوست خانواده، هميشه من انتخاب مي شم تا پيغام ها رو به تو برسونم.
مايکل(لبخندي مي زند): بهم بگو، دون آلتوبلو.
دون آلتوبلو: شرکاي قديمي تو، به خاطر پولي که براشون درآوردي، ازت ممنون ان. اونها، اونها تو رو مي پرستن. اما قلبشون شکسته، چون، فکر مي کنن، تو رهاشون کردي. اونها مي خوان تو معامله سرايموبيلياره با تو شريک باشن. دوباره يه خانواده باشيم. اين مي تونه پول اونها رو پاک کنه.
مايکل(سرش را تکان مي دهد): نمي تونم اين کار رو بکنم. ايموبيلياره بايد قانوني باشه.
دون آلتوبلو: مي دونم، اما اونها ناراضي ان...
مايکل: و تو؟
دون آلتوبلو: من، من براي خودم هيچي نمي خوام. با اين سن و سال تنها دنبال آرامش هستم. اما من... من بايد دنياي دور و ورم رو راضي کنم. مايکل، پدرت مرد عاقلي بود، از اون ياد بگير.
مايکل: من خيلي چيزها از پدرم ياد گرفتم. يه جلسه بذار دوست من، تا ديگه بدهي يا دلخوري باقي نمونه. ما با هم توافق مي کنيم. من و تو.
فيد به رم
روي تصوير نوشته شده: شهر واتيکان، رم. صداي يک گزارش راديويي را مي شنويم که به زبان ايتاليايي است.
گزارشگر راديو(به ايتاليايي): واتيکان اعلام کرد که پاپ پل ششم به علت بيماري مراسم شکرگزاري روز يک شنبه خود را لغو کرد. به توصيه پزشک، او بايد در استراحت مطلق به سر ببرد و تمامي فعاليت هاي خود را متوقف کند.
ماشين مايکل مي ايستد. آبانداندو به طرف ماشين مي آيد و در را باز مي کند.
آبانداندو(به مايکل): اونها همين حالا يه کنفرانس مطبوعاتي داشتن. مي گن حال پاپ خيلي بده.
آبانداندو سوار ماشين مي شود. ماشين به راه مي افتد.
قطع به:
اتاق هيئت مديره در واتيکان
سهام داران ايموبيلياره براي تصويب پيشنهاد گروه کورلئونه جمع شده اند.
افراد حاضر در جلسه پيش از آغاز کار براي سلامتي پاپ دعا مي کنند.
کينزيگ(به آلماني): هدف از برگزاري اين جلسه، تصويب طرحيه که در نيويورک مورد تأييد سهام داران ما قرار گرفت.
سهام دار: خواهش مي کنم. گروه ما نماينده يه کنسرسيوم از بازرگانان کاتوليکه که کورلئونه هيچ کنترلي بر اون نداره.
هريسن: واتيکان رأي خودش رو داده. کنترل هيئت مديره همين الان هم دست گروه کورلئونه اس.
کينزيگ: مطابق با عهدنامه لاترن، نظر واتيکان بايد اينجا در رم به تأييد پاپ برسه.
اسقف اعظم(از روي صندلي بلند مي شود): پاپ به شدت بيماره. تا زمان بهبودي ايشون من قدرتي ندارم.
هريسن: اگه بميره چي؟
کينزيگ: اون وقت، به قول شما آمريکايي ها، قول و قرارهاي اوليه به هم مي خوره.
اسقف اعظم: آقايون خواهش مي کنم، اين يه تأخير کوتاهه. نه چيز ديگه.
گيلدي مي نشيند. مايکل بلند مي شود.
مايکل: عاليجناب، آقايون. بهتون توصيه مي کنم همراه ما براي بهبودي پدر مقدس دعا کنيد.
قطع به: اتاقي در واتيکان. تعدادي از سهام داران هنوز بحث مي کنند.
هريسن(با عصبانيت و با صداي بلند): اما ما با هم به توافق رسيده بوديم! و قرار بود اين جلسه صرفاً تشريفاتي باشه. همين.
کينزيگ:خواهش مي کنم، بنشين.
هريسن: ترجيح مي دم وايسم. يکي نيست اينجا به من جواب بده؟ ما با هم قرار گذاشته بوديم.
کينزيگ: ايموبيلياره ريشه اروپايي داره. خواهش مي کنم اينو درک کنين.
مايکل: من مي فهمم. نقشه شما نفرت انگيزه.
کينزيگ: خب، اين اتهام رو يه کورلئونه وارد مي کنه.
اسقف اعظم: آقايون... آقايون!
يکي از حضار: لطفاً يادتون باشه که شما در واتيکان هستين.
مايکل(بعد از چند لحظه مکث): شما چي مي خواين؟
لوکيسي(از روي صندلي بلند مي شود و به طرف مايکل مي آيد): بله... تو کنترل رو به دست مي گيري. ما با ميل و رغبت ناوگان کوچک خودمون رو به تو مي سپاريم. اما کشتي هاي ما، همه بايد تو يه مسير حرکت کنن. در غير اين صورت، کي مي تونه بگه موندن تو کنار ما چقدر طول مي کشه؟ اين يه مسئله شخصي نيست. يه جور کسب و کاره. اينو بايد بدوني، پدر خوانده.
مايکل: خيلي خب، شما مي خواين با من کار کنين. من با شما کار مي کنم.
مايکل به راه مي افتد تا از اتاق خارج شود. بي. جي. هريسن و وينسنت هم به دنبال او مي روند.
مايکل(در حالي که از اتاق خارج مي شود): همه شون افعي ان.
قطع به: بيرون اتاق.
مايکل به سرعت راه مي رود. او آشکارا عصباني است.
مايکل: ما به بورجياس برگشتيم!
آنها اندرو هيگن را مي بينند.
اندرو: عمو مايکل...
مايکل: اندرو...
آنها همديگر را بغل مي کنند.
اندرو: شنيدم شما اينجا هستين. خوشحالم مي بينمتون.(بعد به وينسنت) وينسنت...
وينسنت: حالت چطوره، اندرو؟
آنها همديگر را مي بوسند.
اندرو(به مايکل): گوش بدين، به بورجياس چه... ربطي داره؟ اون روزها تموم شده، عمو مايکل...
مايکل: آره، خب.
آنها از صحنه خارج مي شوند.
تصوير فيد مي شود.
فيد به:
نيويورک
وينسنت به خانه بازگشته و همراه مري رو به روي ساختمان شرکت روغن زيتون جنکو ايستاده است.
وينسنت: اينجا رو يادت مياد؟
مري: آره.
وينسنت: روغن زيتون جنکو. پدربزرگمون از اينجا شروع کرد. جنس اين ور و اونور مي برد. هفته اي سه دلار مي گرفت. سه سال بعد، صاحب شرکت بود.
مري: فقط تو آمريکا مي شه همچين کاري کرد.
وينسنت: درسته.
دو پيرزن، وينسنت را مي شناسند. آنها مي ايستند تا با او صحبت کنند.
پيرزن اول: هي وينچنزو، کجا قايم شدي؟ تو از پيش ما رفتي، اما ما خيلي به کمکت نياز داريم.
وينسنت: خب، حالا برگشتم، چي کار مي تونم براتون بکنم؟
پيرزن دوم: يه فکري به حال جو زازا بکن. اون به بچه هاي ما مواد مخدر مي فروشه...
پيرزن اول: وقتي من يه دختر جوون بودم، وضع فرق مي کرد. حالا که پير شدم، مي ترسم شب ها تو خيابون قدم بزنم، مي دوني؟
وينسنت، پيرزن ها را دلداري مي دهد و آنها را به داخل کافه هدايت مي کند.
قطع به: کافه. چند نفر از افراد وينسنت را مي بينيم که قرار است جلسه اي داشته باشند، اما يکي از اعضا هنوز نيامده است. وينسنت و مري پشت يک ميز هستند. زنان پير مي خواهند بروند.
وينسنت: تا حالا شده من شما رو نااميد کنم؟
پيرزن اول: من بهت اطمينان دارم.
وينسنت: نگران نباشين.
پيرزن اول: خيلي ازت ممنونم.
پيرزن ها با مري هم خداحافظي مي کنند. دو پيرزن مي روند. وينسنت پشت ميز رو به روي مري مي نشيند.
مري اين چي بود؟
وينسنت: اين محله تو دردسرافتاده.
مري: تو ديگه با اينجا کاري نداري؟
وينسنت: درسته.
مري: به خاطر من؟
وينسنت: از الان به بعد.
مري: تمام اين مدت دلم برات تنگ شده بود.
وينسنت: من هم دلم برات تنگ شده بود، دخترعمو. از اين که با دخترعموها و پسرعموهام بزرگ نشدم دلم تنگ شده بود. حتي نمي شناختمت، اما دلم برات تنگ شده بود.
مري: قصه هاي پدرامون يادته، اونهايي که مال سال ها پيشه؟
وينسنت: آره، کدوم رو مي خواي بدوني؟
مري: ساني چه جوري بود؟
وينسنت: خب، اون شاهزاده شهر بود... قبل از اون که من به دنيا بيام، مُرد، اما ميليون ها قصه ازش شنيدم. اون يه افسانه بود.
مري: پدر من چي؟
وينسنت: پدرت، مرد بزرگيه. اون يه قهرمانه. اون خانواده رو نجات داد.
مري: وينسنت...؟
وينسنت: چيه؟
مري: اون برادر خودش رو کشت؟
وينسنت(مکث مي کند): نه.
مري: پس اين حرف ها همه اش دروغه؟
وينسنت: فقط قصه اس، عزيزم. خب؟
مري: باشه. حرفت رو باور مي کنم. خوشحالم. اينجايي.
وينسنت: منم خوشحالم تو اينجايي.
قطع به:
هلي کوپتري که بر فراز شهر پرواز مي کند و مايکل و وينسنت داخل آن هستند
آنها به جلسه اي مي روند که دون آلتوبلو به درخواست مايکل ترتيب داده است.
وينسنت(به مايکل): دوست دارم جويي زازا رو سوار اين کنم، بعد از اين بالا بندازمش پايين.
مايکل: جويي زازا هيچي نيست. اون يه زورگير خرده پاست... اون بلوف مي زنه، اما هيچي رو تهديد نمي کنه. از يه مايلي هم مي تونيم ببينيمش.
وينسنت: ما بايد اونو بکشيم، قبل از اين که...
مايکل(داد مي زند) نه! (بعد) هيچ وقت از دشمن هات متنفر نباش. اين رو قضاوتت تأثير مي ذاره.
ديزالو به: بيرون کازينو آتلانتيک سيتي، جايي که قرار است جلسه کميسيون برگزار شود. روي صفحه نوشته مي شود: آتلانتيک سيتي، نيوجرزي.
مايکل و وينسنت مورد استقبال قرار مي گيرند. «از اين که دوباره مي بينمتون خوشحاليم، آقاي کورلئونه، آقاي مانچيني.»
قطع به:
سالني که قرار است کميسيون تشکيل جلسه بدهد
گروه موسيقي در حال نواختن است. اتاق پر از«دون»هاست. جويي زازا وارد مي شود. کمي بعد، مايکل و وينسنت هم مي آيند. با آمدن آنها اجراي موسيقي متوقف مي شود. وينسنت با سر به جويي زازا اشاره مي کند. او هيچ عکس العملي نشان نمي دهد. افرادي که قرار نيست در جلسه باشند، از اتاق بيرون مي روند. دون آلتوبلو صحبت خود را آغاز مي کند.
دون آلتوبلو(مايکل را به اعضاي کميسيون نشان مي دهد): ما مديريت پول هامون تو کازينوها رو به تو واگذر کرديم. هنوز بيست سال نشده. تو کازينوها رو فروختي و براي همه کلي پول در آوردي. براوو دون کورلئونه!
حضار براي مايکل دست مي زنند. جويي زازا علاقه چنداني براي دست زدن نشان نمي دهد.
مايکل: ممنونم. دوستان. من اينجا اومدم، چون کار ما با هم تموم شده. ما پولدار شديم و الان وقتش رسيده که روابط کاري بين خودمون رو لغو کنيم.
زمزمه اعتراض شنيده مي شود0
مايکل: همين. اما يه سورپريز کوچک دارم.(بعد رو به نري) ال؟
ال بسته هايي را از جيب خود درمي آورد.
مايکل: سهم شما از کازينوها. ما همه چيز رو آسون کرديم تا شما راحت به پولتون برسين.
اين حرف واکنش بهتر حضار را به همراه دارد.
يک دون(با خوشحالي): پنجاه ميليون دلار!
وينسنت بسته ها را توزيع مي کند.
مايکل: همه يه اندازه نمي گيرن.
وينسنت(نزديک گوش جويي زازا زمزمه مي کند): واسه تو هيچي نيست...
مايکل: بستگي داره چقدر سرمايه گذاري کردين و براي چه مدت.
دون ها همه بابت مبالغي که دريافت کرده اند، خوشحال هستند.«فوق العاده اس! عاليه! ممنون!»
يک دون: مايکل، اين واقعاً سخاوتمندانه اس!
يک دون: هي، پريسي. تو چقدر سرمايه گذاري کرده بودي؟
دون پريسي(بسته خود را درون جيب کتش مي گذارد): يادم نمياد...
دون آلتوبلو(به مايکل): مايکل، تو آمرزيده شدي!
جويي زازا که چيزي نصيبش نشده، ديگر نمي تواند جلوي خود را بگيرد.
زازا: خانواده من سخت کار مي کنه، دائم تن به خطر مي ده. فقط براي اين که براي باقي خانواده پول دربياره.
مايکل: شما همه تون جويي زازا رو مي شناسين. قبول مي کنم که اون آدم مهميه. عکس اون رو جلد نيويورک تايمز چاپ شده. اون جايزه خوش لباس ترين گانگستر به انتخاب مجله اسکوار رو گرفته! روزنامه ها اونو تحسين مي کنن، چون سياه پوست ها رو تو خانواده اش استخدام کرده، که نشون مي ده آدم خوش قلبيه. اون مشهوره. کي مي دونه؟ شايد يه روز، کاري کنه که شما همه تون محبوب بشين.
زازا: درسته.«خوش تيپ»، اين ماهيت منه!(چند نفر مي خندند) اما من مي خوام برم طرف کارهاي قانوني. دوست دارم پاپ هم يه کم بهم علاقه داشته باشه. درسته، من سياه ها و اسپانيايي ها رو تو خانواده ام راه دادم، چون اينجا آمريکاست.
مايکل: و تو تضمين مي دي که اونها تو اون محله ها مواد مخدر معامله نمي کنن؟
زازا: من اينو تضمين نمي کنم، اما تضمين مي کنم هر کي که اين کار رو کرد بکشم.
دون آلتوبلو(با اشاره به مايکل): اجازه بده من باهاش صحبت کنم، اجازه بده من باهاش صحبت کنم.
مايکل: کي مي تونه به دون آلتوبلو نه بگه؟
دون آلتوبلو: جويي...
زازا(فريادزنان حرف او را قطع مي کند): نه! به همتون بگم. امروز به من بي احترامي شد. من براتون کلي پول در آوردم. من شماها رو ثروتمند کردم، در قبالش چيز زيادي نخواستم. خب. شما نمي دين. من مي گيرم! در مورد دون کورلئونه، اون امروز خيلي روشن به من نشون داد که دشمن منه. بايد بين ما انتخاب کنين.
جويي از اتاق خارج مي شود. دون آلتوبلو با نگراني بلند مي شود و به دنبال او مي رود.
دون آلتوبلو: هي جويي... نه جويي... نه... جويي...(بعد به مايکل) ما مي تونيم همديگه را قانع کنيم... نه... مايکل، مايکل... خواهش مي کنم، موافقي؟ ها؟
مايکل: نه، آلتو بلو...
آلتو بلو از اتاق خارج مي شود.
پريسي: اوه، مايکل، مايکل. خبرها همه جا پيچيده. همه مي گن تو کنترل ايموبيلياره رو به دست گرفتي.
دون ها در يک زمان شروع به صحبت مي کنند. در همان حالي که آنها حرف مي زنند، يک سيني پر از طلا و جواهر دور ميز گردانده مي شود و هر يک از دون ها قطعه اي از آن را برمي دارند.
يک دون: پول ايموبيلياره همين الان هم به حسابي... تو پرو واريز مي شه، ما اينو مي دونيم...
يک دون: به من گوش بده، مايکل...
يک دون: مايکل، چرا ما نبايد...
يک دون: ما مي خوايم با تو کار کنيم، مايکل... ما سال هاست با هميم...
يک دون: مي تونيم پول هامون رو تطهير کنيم... با آب مقدس...
مايکل در تمام مدتي که همه او را خطاب قرار مي دهند، حرفي نمي زند و ساکت مي ماند. اما با شنيده شدن صدايي غرش مانند و لرزش ميز، ناگهان همه ساکت مي شوند. اتفاق عجيبي قرار است روي دهد. وينسنت نخستين کسي است که واکنش نشان مي دهد. او به سرعت به طرف مايکل مي رود.
وينسنت:بهمون حمله شده... بياين بريم. دنبال من بياين.
دون ها هراسان مي کوشند از اتاق خارج شوند. هر يک به سمتي مي دوند. «همه مون بايد از اينجا بريم» يک نفر در خروجي را با دستبند مي بندد. در باز نمي شود. دون ها همه در اتاق هستند. از پشت سقف شيشه اي صداي يک هلي کوپتر به گوش مي رسد. از داخل هلي کوپتر با تيربار به سوي دون ها شليک مي شود. در همان حال که يک قتل عام دسته جمعي صورت مي گيرد، وينسنت از مايکل محافظت مي کند. دون ها يکي پس از ديگري کشته مي شوند.
يک صدا(به يک دون): کُتِت رو فراموش کن.
يک دون(مي کوشد کتش را بردارد): اين کت براي من شانس مياره! اين کت براي من شانس مياره!
آن دون کشته مي شود.
وينسنت(به مايکل): پشت من بمونين.
ال نري از پشت«بار» يک اسلحه پيدا مي کند.
ال نري(به مايکل): مايکل، از اين ور!
ال نري با اسلحه به در شليک مي کند. راه باز مي شود. مايکل و وينسنت از اين راه فرار مي کنند.
يک دون(در حالي که روي زمين افتاده و به شدت از او خون مي رود): زازا! اي حرومزاده!
وينسنت با سطل آشغال شيشه يک ماشين را مي شکند. در عقب ماشين را براي مايکل باز مي کند.
وينسنت: بياين از اينجا بريم.
وينسنت و مايکل از مهلکه فرار مي کنند. نماهايي از اتاق را مي بينيم و جنازه هايي را که همه جا افتاده اند.
قطع به:
خانه مايکل
مايکل: کارت خوب بود، وينسنت.
وينسنت: ممنونم.
نري: بيشتر دون هاي پير کشته شدن. اونهايي که زنده موندن با جويي زازا معامله کرده بودن.
مايکل: آلتوبلو؟
نري: اون زنده موند. الان با دخترهاش تو جزيزه استاتنه. مي گه ديگه نمي خواد تو سيسيل باشه.
مايکل: جو زازا نمي تونست اين کار رو بدون پشتيبان انجام بده. اون فقط يه زور گيره. اون هيچي نيست. شعور حمله با هلي کوپتر رو نداره. اون حتي اين قدر بلند پرواز نيست که بخواد همه اعضاي کميسيون رو سر به نيست کنه.
وينسنت(با صداي بلند): من مي گم ما تلافي کنيم و دخلش رو بياريم!
مايکل(به طرف وينسنت خم مي شود): هيچ وقت اجازه نده کسي بفهمه به چي فکر مي کنيم.(بعد رو به ال نري و وينسنت) خيلي خب. بياين بريم. بريم يه پيغام به جويي زازا بديم. من به کاري که اون کرد احترام مي ذارم. آدم هاي جديد، آدم هاي قديمي را ساقط مي کنن. اين طبيعيه.
وينسنت: چطوري مي خواين با اين آدم کار کنين؟
مايکل(وينسنت را ناديده مي گيرد): من، اول از همه و بيشتر از همه يک تاجرم. ديگه نمي خوام بيش از اين با کسي رو در رو بشم.
وينسنت: خب، از قول من بهش بگين که او مي تونه زنده بمونه، يا مي تونه بميره.
مايکل(با صداي بلند و با عصبانيت): وينسنت، مي شه خفه شي!
وينسنت از اتاق خارج مي شود.
مايکل: ديگه همين. (بعد) جويي زازا نمي تونسنت اين کار رو تنهايي بکنه... اوه... درست همون وقتي که فکر مي کردم خودم رو کشيدم کنار، اونها دوباره پاي منو کشيدن وسط! (بعد) دشمن واقعي ما، هنوز چهره خودش رو نشون نداده.
مايکل از حال مي رود و روي پيشخوان آشپزخانه مي افتد.
کاني(فريادزنان): مايکل! مايکل!
نري: دواهاش رو خورده؟
کاني: نمي دونم... براش آب بيار!
مايکل(در حالي که به سختي نفس مي کشد): الان خوب مي شم، الان خوب مي شم.(بعد) از اينجا برين! برين!
کاني: وينسنت!
کاني به سرعت از آشپزخانه خارج مي شود تا وينسنت را صدا کند. مايکل دوباره مي افتد. وينسنت به سرعت مي آيد.
مايکل(فريادزنان): رعد و برق نمي تونه به کسي آسيب برسونه! فقط يه صداي بي خطره!
وينسنت(به کاني): آمبولانس خبر کن.
مايکل(همچنان که سعي مي کند خود را از دست نري و وينسنت رها کند): مزخرفه! تو، آشغال پير متقلب! آلتو بلو! آشغال عوضي!
مايکل بلند مي شود و سعي مي کند راه برود. وينسنت و ال نري او را گرفته اند. مايکل دوباره روي زمين مي افتد.
مايکل(فريادزنان): فردو!... فردو!
قطع به:
آمبولانس به سرعت به طرف بيمارستان مي رود
رو به روي بيمارستان مي ايستد، کاني از آمبولانس پياده مي شود. مايکل بي هوش است. چند ثانيه بعد وينسنت و مري با ماشين مي رسند. مري پدرش را مي بيند.
مري(گريه کنان): اوه خداي من! بابا!
وينسنت او را به داخل بيمارستان همراهي مي کند.
کاني(به وينسنت): مي رم به کي زنگ بزنم.
قطع به:
هتل اسقف اعظم، گيلدي
يک ماشين جلوي هتل مي ايستد. بي. جي. هريسن پياده مي شود.
دربان: شب بخير. قربان.
هريسن: مي تونيم اينجا منتظر بمونيم؟ چند لحظه ديگه برمي گرديم.
دربان: حتماً قربان.
قطع به: اتاق اسقف اعظم، گيلدي
اسقف اعظم: آقاي هريسن. گفتين کار فوري دارين. اومدين اينجا به گناهانتون اعتراف کنين؟(مي خندد)
هريسن: مايکل کورلئونه دچار شوک قندي شده. فکر کردم بهتره قبل از اين که تو روزنامه ها بخونين، خبردار بشين
اسقف اعظم: اوه، نه.
هريسن: اون تو کماست. حالش وخيمه. اومدم اينجا بگم که تحت هر شرايط معامله ما بايد انجام بشه.
اسقف اعظم(يک سيگار روشن مي کند): پاپ زياد زنده نمي مونه. من هم مثل شما، شرايط سختي دارم.
هريسن: ما بايد هرچه زودتر اين معامله رو تصويب کنيم.
اسقف اعظم(با بي. جي. هريسن دست مي دهد): ما همديگه رو درک مي کنيم.
هريسن: خوبه... من مي رم بيمارستان.
اسقف اعظم: من براي آقاي کورلئونه، دعا مي کنم.
هريسن: ممنون.
هريسن: اتاق را ترک مي کند.
پدر روحاني، جان(به هريسن): فکر ما پيش آقاي کورلئونه اس.
هريسن: ممنونم، پدر جان...
گيلدي همچنان ايستاده است. کينزيگ از در پشتي ظاهر مي شود.
کينزيگ(به اسقف اعظم ، گيلدي): اگه کورلئونه بميره، همه چي برمي گرده سر جاي اولش.
اسقف اعظم: زمان بيشتري مي خواد. کينزيگ. يه عادت مادرزاد، يه تأمل قديمي درباره ابديت.
قطع به:
يک کليسا
وينسنت و ال نري با هم صحبت مي کنند.
نري: فراموشش کن، ويني.
وينسنت: چرا؟ چرا بايد فراموشش کنم؟ اين يه حمله ساده اس.
نري: ببين! من خيلي دوست دارم به جويي زازا سيلي بزنم و داغونش کنم، خب؟ اما غيرممکنه. اون هميشه قاطي آدم هاست. جلوي دوربين هاي تلويزيوني، تو محله اش. غيرممکنه.
وينسنت: غيرممکن نيست. ما از پسش برميايم.
نري: چطوري؟
کاني به آنها ملحق مي شود.
وينسنت: فکر مي کني مي ذاره عمو مايکل از اين اتفاق جون سالم به در ببره؟ واقعاً اين طور فکر مي کني؟
کاني: اون ممکنه جون سالم به در نبره.(بعد) چطوري اين کار رو مي کني؟
وينسنت: من اين کار رو مي کنم، خودم مي کنم.
کاني(با تحکم): اين کار رو بکن!
نري: به چي احتياج داري؟
وينسنت: فقط چند تا آدم مي خوام.
قطع به:
نماي بيرون بيمارستان
ديزالو به: اتاق مايکل در بيمارستان. کي به ملاقات او آمده است. او از دور به مايکل نگاه مي کند. به آرامي به سوي او گام برمي دارد.
کي: سلام مايکل...
مايکل(انگار متوجه نشده): ها؟
کي:منم، کي.
مايکل: انتظار نداشتم بياي.
کي: مي دونم، مي دونم، اما من اينجام.
مايکل: خوشحالم.
کي: مي دوني؟ اين اولين باره که تو رو اين طور درمونده مي بينم.
مايکل: اِ... خيلي هم بد نيست. حس مي کنم دارم عاقل تر مي شم.
کي: جدي؟
مايکل: اوه، آره.
کي: هرچي مريض تر مي شي عاقل تر مي شي، نه؟
مايکل: وقتي مردم، ديگه حسابي عاقل مي شم.
کي: مايکل؟
مايکل: ها؟
کي: مي خوام بابت آنتوني ازت تشکر کنم.
مايکل: اوه.
کي: اون واقعاً توي کارش موفقه. پيشرفت خوبي داشته و قراره اولين اپراي خودش رو اجرا کنه، تو سيسيل، تو پالرمو، ازت ممنونم.
مايکل: اوه، واقعاً افتخار بزرگيه... تو سيسيل. (بعد) من ميام اونجا. حتماً بايد باشم. حتما بايد باشم.
کي(بچه ها را که بيرون اتاق منتظر هستند، صدا مي زند): مري، آنتوني. بياين باباتون رو ببينين.
مري: بابا، حالت خوبه؟
مايکل(در همان حال که روي تخت نشسته، مري را بغل مي کند): اوه، عزيزم.
مري: همه چي درست مي شه.
آنتوني: سلام بابا.
مايکل: آنتوني...
آنتوني:حالتون چطوره بابا؟
مايکل(آنتوني را هم مي بوسد): بيا اينجا. مادرت گفت. اون گفت چه اتفاقي افتاده.
آنتوني: در مورد پالرمو؟ واقعاً مي خوام شمام اونجا باشين.
مايکل:حتماً حتماً.(بعد به آنتوني) بيا اينجا يه بوس بده.
فيد به:
باشگاه وينسنت
مري از راه مي رسد و زنگ در را مي زند.
مري: پسرعمو ويني...
دربان: نه اون اينجا نيست. چرا زنگ نمي زنين آپارتمانش، يه پيغام براش بذارين. وينسنت از پله ها پايين مي آيد.
دربان(به وينسنت): دختر عموته، مري.
وينسنت:بذار بياد تو.
دربان در را باز مي کند.
مري: ممنون.(بعد رو به وينسنت) سلام، پسرعمو.
وينسنت: سلام.
مري: گفتم يه سري بزنم. اشکالي که نداره؟
دربان(خارج مي شود): من مي رم بچه ها رو پيدا کنم.
وينسنت(به مري): نه، اشکال داره. تو نبايد مي اومدي، مري. فقط چند دقيقه، باشه؟(بعد به طرف مري مي آيد) قشنگ شدي، دخترعمو.
مري :پس باشگاه تو اينه. مخفيگاهت اينجاست.
وينسنت: آره.
مري: اومدم يه نگاهي بندازم.
آنها در باشگاه قدم مي زنند.
مري: خيلي عجيبه. تو خونه فقط من و عمه کاني هستيم. وقتي با توام حس بهتري دارم.
وينسنت: چي شده، عزيزم؟
مري: من واقعاً مي ترسم واسه بابا اتفاقي بيفته.
وينسنت: از هيچي نترس.
مري: وقتي تو آمبولانس ديدمش، فکر کردم مرده.
وينسنت: مي دونم. ولي همه مي گن اون خوب مي شه... نگران نباش، خب؟
وينسنت به طرف آشپزخانه مي رود و ظرفي را هم مي زند.
مري: اون روزي رو که اونها به خونه ما حمله کردن يادم مياد. خيلي کوچک بودم. ال نري و باقي محافظ ها اومدن و من و آنتوني رو بردن. اون اتفاق ها دوباره تکرار مي شه؟
وينسنت: اون شکلي نه، عزيزم
مري: چرا اينجا قايم شدي؟ قراره اتفاقي برات بيفته؟
وينسنت: هيچ اتفاقي واسه من نمي افته... من مواظب تو هستم.
آنها چند لحظه اي به هم نگاه مي کنند، بي آن که حرفي بزنند و بعد.
مري: مي شه يه مدت منم اينجا با تو قايم بشم؟
وينسنت: مي توني بهم کمک کني واسه بچه ها غذا درست کنيم.
مري: تو مي دوني من آشپزي بلد نيستم، اما مي تونم کمک کنم.
وينسنت: باشه.
وينست دست هاي مري را مي گيرد تا به او نشان دهد چطوري بايد خمير پاستا را لوله کند.
مري: خيلي خب. بيا غذامون رو بپزيم.
قطع به:
خياباني در نيويورک
يک بازار برپا شده و جمعيت زيادي آمده اند. پليسي را مي بينيم که سوار بر اسب از ميان جمعيت عبور مي کند. بعد جويي زازا را که در خيابان براي چند نفر صحبت مي کند. «مورچه»مراقب اوضاع است.
زازا: مي دونين، آدم هايي مثل شما تو مطبوعات، تو پليس از کلمه هايي مثل مافيا، کوسا ناسترا(اجتماعي از تبهکاران) استفاده مي کنند. اينها همه ا ش خيالبافيه. آمريکايي هاي ايتاليايي تبار آدم هاي بزرگي ان. آجرهاي اين شهر رو ما گذاشتيم. ما کلي هنرمند داريم. ما ميوچي رو داريم که تلفن رو اختراع کرد. ما دان آمچي رو داريم که نقش مخترع تلفن رو بازي کرد، خب؟ پس گوش کنيم. يه بليت بخرين و تو قرعه کشي شرکت کنين، شايد يه کاديلاک بردين.(بعد، به ساندويچ خود يک گاز مي زند) اين ساندويچ فوق العاده اس.(و بعد) خب، بريم...
جويي و افرادش در خيابن قدم مي زنند.
يک عابر(با زازا دست مي دهد): از ديدنتون خوشحالم، آقاي زازا.
زازا: روز بخير.(بعد همان طور که راه مي رود به يک نفر ديگر) يادت نره بليت بخت آزمايي بخري، باشه؟
يک توپ فوتبال به جويي مي خورد. پسربچه اي مي دود تا توپ را بردارد.«مورچه» او را مي گيرد.
مورچه: هي! چي کار داري مي کني؟
پدر آن پسر از راه مي رسد.
پدر: اون بچه منظوري نداشت. معذرت مي خواد. بيا اينجا پسر، از ايشون عذرخواهي کن.
پسر: معذرت مي خوام.
زازا: خيلي خب، بريم ديگه.
آنها دوباره راه مي افتند. خيابان بسيار شلوغ است. گروهي يک راهپيمايي مذهبي ترتيب داده اند و مجسمه اي را حمل مي کنند.
يک عابر: جويي! چطوري رفيق؟
زازا: هي، حالت چطوره پسر؟
آرماند، يکي از محافظان وينسنت جلوي کاديلاکي ايستاده که قرار است به برنده قرعه کشي اهدا شود. او جويي را صدا مي زند.
آرماند: هي، جويي زازا!
آرماند به زازا فحش مي دهد و با دست خود حرکتي توهين آميز مي کند. زازا و افرادش جا مي خورند.
مورچه: هي!
زازا: اون ديگه کيه؟ مي شناسينش؟
يکي از محافظ هاي زازا: آه، ولش کن.
آرماند روي کاديلاک مي نشيند.
آرماند: هي جويي! اين ماشين قراره به کي برسه، ها؟ به مورچه ات؟
مورچه: هي!
زازا: اين چيزهاست که باعث مي شه اسم آمريکايي هاي ايتالياي تبار بد در بره. نه؟
آرماند دوباره به زازا فحش مي دهد.
زازا: هي، هي، چرا از اون ماشين لعنتي پايين نمياي، هان؟ بليت خريدي؟
آرماند(در حالي که يک دسته کليد را نشان مي دهد): هي جو، بيا به بليت بخت آزمايي من خوب نگاه کن.
آرماند با کليد روي کاديلاک خط مي اندازد.
مورچه: هي!
آرماند: اين فکريه که در مورد تو دارم. تو و اون بليت هاي بخت آزمايي ات.
مورچه که ديگر عصباني شده به طرف آرماند مي رود.
مورچه: بهت مي گم تا آرواره هات رو خورد نکردم، از اينجا گورت رو گم کن، حرومزاده، مي فهمي؟ چرا گورت رو گم نمي کني. برو از اينجا! مي گم برو از اينجا! آرماند نگاهي به خيابان و راه پيمايان مي اندازد. او ناگهان فرار مي کند.«مورچه» برمي گردد ببيند آرماند به چي نگاه کرد. يکي از راه پيمايان که رداي سفيد به تن دارد و نقابي سفيد نيز به سر کشيده، از زير رداي خود اسلحه اي در مي آورد و به«مورچه» شليک مي کند. همهمه اي به پا مي شود. آن فرد باز هم شليک مي کند. مجسمه مذهبي که راه پيمايان حمل مي کردند، به زمين مي خورد. زازا فرار مي کند.
يک نفر(در حال تعقيب زازا): جويي فرار کن! مرتيکه کثافت!
زازا همچنان فرار مي کند. او مي کوشد وارد يک مغازه شود، اما در شيشه اي بسته است. وينسنت در لباس پليس و سوار بر اسب از راه مي رسد. او اسلحه اش را به طرف زازا مي گيرد.
زازا(به داخل مغازه) :در رو باز کن! در رو بازکن!
وينسنت: هي جويي...
وينسنت با سه گلوله زازا را از پا در مي آورد.
وينسنت: زازا!
وينسنت مي رود. زازا غرق در خون کنار مغازه روي زمين مي افتد.
فيد به:
خانه مايکل
مايکل با وينسنت، ال نري و کاني حرف مي زند.
مايکل: ديگه هيچ وقت، از اين جور دستورها ندين. نه تا وقتي که من زنده ام. فهميدين؟
وينسنت: شما حالتون خيلي بد بود. من، هم از نري اجازه گرفتم، هم از کاني.
مايکل: کاني؟
مايکل نگاهي به کاني مي اندازد.
وينسنت: تصميم درستي بود، عمو مايکل.
مايکل: نه، تصميم غلطي بود(صدايش را بلند مي کند) تو اين خانواده من دستور مي دم، درست يا غلط!(داد مي زند) اين اون چيزي نبود که من مي خواستم.(بعد، آرام) مي فهمين؟
وينسنت سرش را تکان مي دهد. مايکل به نري نگاه مي کند.
نري: بله.
مايکل به کاني نگاه مي کند.
کاني: اوه، مايکل...
مايکل همچنان به کاني نگاه مي کند تا پاسخ خود را بگيرد.
کاني(بعد از چند لحظه و با نارضايتي): بله.
مايکل: خوبه، وينسنت. کمکم کن برم رو تختم بخوابم. مي خوام چند لحظه باهات تنها صحبت کنم.
وينسنت به مايکل کمک مي کند روي تخت بنشيند.
مايکل: مي دوني، هميشه نسبت بهت احساس مسئوليت داشتم. تو اينو مي دوني. پدر تو... برادر من... ما مخالف هم بوديم. بينمون جنگ بود. اما هيچ وقت نسبت به عشقم به اون ترديد نداشتم. اون هم حاضر بود براي من هر کاري بکنه. اما خيلي بد اخلاق بود... همين بد اخلاقي روي منطقش سايه انداخه بود(بعد، وقتي وينسنت سرش را به نشانه تأييد تکان مي دهد) من نمي خوام تو هم همون اشتباه رو بکني. ضمناً، اون به شيوه خودش با زن ها رو به رو مي شد وينسنت...
وينسنت: آره، شنيدم.
مايکل: با دخترم داري چي کار مي کني؟ با اون چي کار مي کني؟(بعد، وقتي وينسنت لبخند مي زند و بالا را نگاه مي کند) اين خيلي خطرناکه. شنيدي چي گفتم؟
وينسنت سرش را تکان مي دهد.
مايکل: خيلي خب.
وينسنت کمک مي کند مايکل روي تخت بخوابد. او تخت را مرتب مي کند.
مايکل(به نشانه محبت با دست صورت وينسنت را مي گيرد): وينچنزو... وقتي اونها بيان، دنبال اون چيزي ميان که تو دوست داري.
وينست با دست سر مايکل را نوازش مي کند.
قطع به: اتاقي ديگر در خانه مايکل. مايکل با دون آلتوبلو صحبت مي کند.
دون آلتوبلو: مايکل، تو بايد يه جور ديگره زندگي کني. تو به همه اون چيزهايي که يه مرد آرزوش رو داره، رسيدي. وقتش رسيده خودت رو بازنشسته کني.
مايکل(که سر حال تر از قبل به نظر مي رسد): من مسئوليت هاي زيادي دارم.
دون آلتوبلو: ايموبيلياره؟
مايکل: بله.
دون آلتوبلو: ديگه الان خيلي سخت شده. واقعاً بايد خودت رو بکشي کنار.
مايکل: در مورد اون پتسونو وانته(اصطلاحي که به محفل افراد قدرتمند اطلاق مي شود) تو ايتاليا چي مي دوني؟
دون آلتوبلو: ديگه براي اين که چيزي در مورد آدم هاي جديد بدونم، خيلي پير شدم. بايد قبول کنم پير شدم و ديگه کاري ندارم جز اين که زيتون ها و گوجه فرنگي هام رو پرورش بدم.
مايکل: ما هنوز اون قدر پير نشديم.
دون آلتوبلو: اما، تو خيلي حالت بده. مايکل، مايکل. بهم اجازه بده ببينم. چي کار بايد کرد. بذار کاري کنم که راهت کمي ساده تر بشه.
مايکل: دوستي تو، هميشه اين کار رو کرده.
دون آلتوبلو روي مبل کنار مايکل مي نشيند.
مايکل: جويي زازا... در مورد اون اشتباه مي کردي.
نري وارد مي شود و يک ليوان آب پرتقال جلوي آلتوبلو مي گذارد. او کنار آلتوبلو مي ايستد.
دون آلتوبلو: بيش از حد اعتماد مي کنم. اين نقطه ضعف منه. من...(بعد، نگاهي به بالا و به نري مي اندازد. مکث مي کند. نري از آنجا مي رود)... مايکل، خيانت همه جا هست.
مايکل: تو هنوز دستت تو کاره. حتي همين حالا. بذار همديگر رو بيشتر ببينيم.
مدون آلتوبلو: مايکل... تو سيسيل؟
مايکل: تو سيسيل.
آنها با هم دست مي دهند.
دون آلتوبلو(به کاني که روي مبل، رو به روي مايکل نشسته): تو سيسيل.
کاني بلند مي شود و دست آلتوبلو را مي گيرد.
قطع به:
سيسيل
روي تصوير اين متن ديده مي شود. باگريا، سيسيل. اتومبيل مايکل و دو اتومبيل ديگر از کنار گله گوسفندي رد مي شوند و به خانه بزرگ دون تومازينو مي رسند. يک گروه موسيقي ورود آنها را خوشامد مي گويد. همه در انتظار آنها هستند. مايکل از اتومبيل پياده مي شود.
مايکل(به طرف دون بندينو مي رود): حالت چطوره، دون بندينو؟
مايکل او را در آغوش مي گيرد. بچه هاي کوچک دور ماشين جمع شده اند. پارچه اي ديده مي شود که روي آن به ايتاليايي نوشته شده: «مايکل کورلئونه خوش آمدي»وينسنت در عقب ماشين را باز مي کند تا مري پياده شود. بچه ها تشويق مي کنند. مري کادوها را از وينسنت مي گيرد و به بچه ها مي دهد. آنتوني از عمارت بيرون مي آيد و پدرش را در آغوش مي گيرد.
فيد: به حياط خانه.
مايکل(خارج از قاب): خواستم شما بياين اينجا، تا دوست و حامي قديميمون، دون تومازينو ما رو راهنمايي کنه.(بعد، به ايتاليايي به دون تومازينو) دون تومازينو، در مورد آلتوبلو چه نظري دارين؟
دون تومازينو(به ايتاليايي): اون مرد خيلي با استعداديه. اون هميشه کاري مي کنه که بين دوست هاي سيسيلي و آمريکايي ما صلح بر قرار باشه. آدم معقوليه.
وينسنت(که يک پرتقال در دست دارد و با ژست و لباس جديدش ظاهري«پدر خوانده» وار پيدا کرده است): تو آتلانتيک سيتي حموم خون راه افتاد. جويي زازا يه جورايي تو اون قضيه دست داشت. اما اون حالا ديگه وجود خارجي نداره. ما خودمون رو موظف مي دونيم پا پيش بذاريم.
مايکل: پا پيش بذاريم.
وينسنت: اگه ما اين کار رو نکنيم، چيني ها و کلمبيايي ها اين کار رو مي کنن.
کالو(به دون تومازينو، به ايتاليايي): خانواده کورلئونه ديگه تو کار مواد مخدر نيست، واسه همين نيويورک ضعيف شده، اما پالرمو قويه.
دون تومازينو(به ايتاليايي): دشمن هاي شما هميشه مي رن سراغ همون چيزهايي که شما رها کردين.
مايکل(به ايتاليايي): دون تومازينو، کي مي تونسته دستور اون قتل عام رو بده و در همون حال، تو معامله با واتيکان اخلال ايجاد کنه؟
دون تومازينو(به ايتاليايي): فقط لوکيسي مي تونه بين اين دو دنيا برسه.
مايکل(حرفي رو که لوکيسي قبلاً به او زده، تکرار مي کند): کشتي هاي ما همه بايد تو يه مسير حرکت کنن... (بعد) سياست تو ايتاليا، قرن هاست همچين آدم هايي رو به خودش مي بينه. مافياي واقعي، اونها هستند.
هريسن: اسقف اعظم و بانک واتيکان. اين مشکل بزرگ ماست.
مايکل: هردوشون يه جور مشکل ان، بي. جي اونها به هم وصل ان. اسقف اعظم دوست هاي خيلي قدرتمندي داره. ازش کاملاً محافظت مي کنن.(بعد، به دون تومازينو، به ايتاليايي) کسي رو مي شناسي تو کليسا که بتونيم بريم پيشش؟ کسي که بتونيم مشکلمون رو بهش بگيم.
دون تومازينو(به ايتاليايي): کاردينال لامبرتو. مرد عاقل و خوبيه. نفوذ زيادي داره. اون شما رو مي بينه.
مايکل: خيلي خب. مي رم ديدن اين کاردينال لامبرتو، ببينيم مي تونيم متمدنانه مشکل رو حل کنيم.
وينسنت: شما به قول و قرارهاتون احترام مي ذارين. اما اين آدم هايي که باهاشون معامله مي کنين، کلاه بردارن. اونها شرفت ندارن.
مايکل(سرش را تکان مي دهد): حرف آخر رو زدم.
مايکل بلند مي شود و صندلي چرخدار توماسينو را هول مي دهد و دوتايي حرکت مي کنند.
مايکل(به ايتاليايي): سياست و جنايت. هردو يه چيزن...
ديزالو به:
اتاقي بزرگ که مهماني در آن برپاست
موسيقي نواخته مي شود. با به پايان رسيدن موسيقي، حضار دست مي زنند.
کاني: براوو! براوو!
مايکل(بين حضار ايستاده است): من همه شما رو اينجا دعوت کردم تا اولين حضور پسرم تو اپرا رو جشن بگيريم. اون حدوداً سه هفته ديگه، تو سالن ماکزيمو، اپراي کاوالا ريا روستيکانا رو اجرا مي کنه.
در همان حال که مايکل در حال سخنراني است، مري، وينسنت، آنتوني و چند نفر ديگر در اتاقي پشت ميز نشسته اند. مري نحوه يک بازي ورق را به آنها توضيح مي دهد. آنتوني که متوجه شده پدرش اسم اپرا را اشتباه تلفظ کرده، بلند مي شود به سالن مي آيد.
آنتوني:بابا، درستش کاواليريا روستيکاناست.
مايکل(تصحيح مي کند، هر چند کمي با اغراق): کاواليريا.(بعد، به شوخي) فکر کنم اشتباهي بليت يه اپراي ديگه رو گرفتم. خيلي وقته تو نيويورک زندگي مي کنم! (بعد) به هر حال، براي همه شما بليت گرفته شده. پس بياين.
آنتوني: آه، بابا. يه هديه براتون دارم...(بعد، گيتاري را از يک نفر قرض مي کند) اين آهنگ مال شهر کورلئونه اس و آه، يه آهنگ اصيل سيسيليه. من اونو به خاطر شما ياد گرفتم.
آنتوني شروع مي کند به نواختن و خواندن ترانه "Bruccia La Terra".
مايکل به فکر فرو مي رود. اين آهنگ او را به ياد گذشته ها مي اندازد. فيلم به تصاويري از پدر خوانده ها فلاش بک مي زند. آپولونيا در مراسم عروسي خود با مايکل به بچه ها شکلات مي دهد. بعد تصويري از مايکل جوان و آپولونيا. وقتي با يک ديزالو به زمان حال مي آييم، مايکل را که قبل از آن عينک به چشم داشت. مي بينيم که دستش را روي صورت گذاشته و گريه مي کند. اما وقتي مري مي بيند پدرش با نارضايتي به آنها نگاه مي کند، بلند مي شود و وينسنت را تنها مي گذارد. مايکل عينکش را دوباره به چشم مي زند.
قطع به: حياط خانه. مايکل با مري و آنتوني حرف مي زند.
مايکل(خارج از قاب): اون فوق العاده بود. بسيار زيبا. دوستش داشتم. بعد مرد. محافظي که خيلي بهش اطمينان داشتم تو ماشينم يه بمب گذاشت. قبل از اين که من سوار بشم، اون شد.
آنتوني: چرا تو کشوري به اين زيبايي، اين همه خشونت بايد باشه؟
مايکل: تاريخ.
مري: مي دونين. مامان از اون روزها يه چيزهايي واسه من گفته. از روزهايي که بزرگ ترين نگرانيش قبول شدن تو امتحانات بود.
مايکل: آره، همين طوره.
مري: من، الان نگران توام.
مايکل: اوه مري، مري تو دختر خوش قلبي هستي، هميشه بودي.
مري: من خانواده ام رو دوست دارم.
مايکل: حتي پسرعموت، وينسنت رو؟
مري(مي ايستد): اونو واقعاً دوست دارم.
مايکل: اون بزرگ ترين پسر عموي توئه.
مري: پس من اونو بيشتر از همه دوست دارم.
مايکل: مري، تو نبايد اونو ببيني. ديگه نبايد اونو ببيني...
آنتوني: بابا درست مي گه... اين خيلي خطرناکه...
مايکل: مري، گوش کن ببين چي مي گم. تو ديگه نبايد اونو ببيني...
مري: نه.
مايکل: خواهش مي کنم. به من قول بده...
مري(دوباره قاطعانه): نه، بابا!
مري با ناراحتي از آنجا مي رود.
آنتوني: مري باهوشه، بابا، اون بالاخره مي فهمه.
قطع به: نمايي بيروني و بعد داخلي از يکي از اتاق هاي ساختمان.
آهنگ«مرد معجزه گر» با صداي الويس کاستلو در پس زمينه پخش مي شود. مري و وينسنت با هم هستند. وينسنت به ايتاليايي چيزي به مري مي گويد.
قطع به:
اتاق مايکل
مايکل ريشش را مي زند. وينسنت وارد مي شود.
وينسنت: عمو، مي خواستين منو ببينين؟
مايکل(در همان حال که ريش خود را مي زند): آره، مي خواستم يه کاري برام بکني.
وينسنت: باشه.
مايکل: خطرناکه.
وينسنت: خوب. هستم. به چي نياز دارين؟
مايکل: مي خوام روحت رو به دون آلتوبلو بفروشي. به من خيانت کني.
وينسنت: اون هيچ وقت منو باور نمي کنه.
مايکل: بستگي داره.
وينسنت جلو مي آيد و از مايکل مي خواهد اجازه بدهد کمکش کند.
وينسنت: اون(تيغ) رو بدين به من... بشينين.
مايکل(در همان حال که مي نشيند): يه فکري به ذهنم رسيده. ببين مي توني سر در بياري آلتوبلو چقدر با اين قضيه ارتباط داره. يه جلسه باهاش بذار. بهش بگو چقدر خودت رو به من وفادار مي دوني. مشکلاتت رو بهش بگو. ازش بخواه بهت کمک کنه.
وينسنت در همان حال که صورت مايکل را مي تراشد): چه مشکلي؟
مايکل: اين که مي خواي با دختر من باشي. اما مي دوني اگه اين کار رو بکني. دشمن تو مي شم.
وينست: عمو مايک، شما مي دوني من هيچ وقت اين کار رو نمي کنم.
مايکل: مي دونم.
قطع به:
اقامتگاه آلتو بلو
وينسنت همان کاري را انجام مي دهد که مايکل از او خواست. در همان حال که او و آلتوبلو با هم صحبت مي کنند. ما صداي مايکل را مي شنويم و دستوراتي را که او به وينسنت مي دهد. صداها با هم تلفيق مي شود.
مايکل(خارج از قاب): از آلتوبلو بخواه با من صحبت کنه. راضي ام کنه تا اين ازدواج سر بگيره.
دون آلتوبلو(به وينسنت): اما شما دخترعمو، پسرعمو هستين. مايکل هميشه يه کم قديمي به نظر مي رسيد.
مايکل(خارج از قاب): بهش توضيح بده چه جوري. تو هيچ وقت نمي توني بخشي از دنياي قانوني من باشي. اين که مي خواي خانواده خودت رو داشته باشي.
وينسنت(به آلتوبلو): ...اگه بتونين از دوستي خودتون استفاده کنين تا اون راضي بشه. تا ابد خودم رو مديونتون مي دون.(بعد، به تقليد از ويتو کورلئونه جوان در پدر خوانده2، انگشتانش را به طرف شقيقه مي گيرد و تکان مي دهد) يه کورلئونه، ارزش چنين دوستي اي رو مي دونه.
دون آلتوبلو: پس، بعد، تو واسه من کار مي کني؟
وينسنت: بله.
وينسنت دست دون آلتوبلو را مي بوسد و به ايتاليايي چيزي مي گويد.
قطع به: زمان حال. وينسنت صورت مايکل را اصلاح مي کند.
مايکل: يادت باشه. اگه ازت خواست به من خيانت کني، نشون بده ناراحت شدي. اين جوري مي خواد بندازت تو دام.
قطع به: آينده، آلتوبلو و وينسنت با هم حرف مي زنند. وينسنت پشتش را به آلتوبلو کرده است.
دون آلتو بلو: وينچنزو، تو همه چيز رو به من نمي گي. مگه اين طور نيست که اگه مايکل بميره. دخترش کنترل همه چيز رو به دست مي گيره؟
وينسنت(به طرف آلتوبلو برمي گردد): پاي اون دختر رو وسط نکشين.
دون آلتوبلو: البته، تو اونو دوست داري. و اونم تو رو دوست داره.
قطع به: اتاق مري. مري به يک آلبوم خانوادگي و عکس هاي آپولونيا و مايکل نگاه مي کند.
قطع به: روي بالکن، آلتوبلو و وينسنت.
دون آلتوبلو: درست حدس زدم وينچنزو، مگه نه؟
وينسنت: دون آلتوبلو، شما مرد عاقلي هستين. خيلي چيزها مي تونم ازتون ياد بگيرم.
دون آلتوبلو: ثروتمندترين مرد، اونيه که قدرتمندترين دوست ها رو داشته باشه. ما دون لوکيسي را مي بينيم که در ميان محافظان مسلح خود ايستاده است. دون آلتوبلو، وينسنت را به طرف او راهنمايي مي کند.
دون آلتوبلو: وظيفه منه که شما رو به هم معرفي کنم.
آلتوبلو به طرف لوکيسي مي رود و دست او را مي بوسد. لوکيسي لبخند به لب دارد.
دون آلتوبلو(لوکيسي را به وينسنت معرفي مي کند): دون لوکيسي.
لوکيسي چند قدم جلو مي آيد.
دون لوکيسي(به وينسنت): دون آلتوبلو به من گفته تو مرد با شخصيتي هستي، يک مرد قوي و محترم.
دون آلتوبلو(به لوکيسي): اين همون قهرمانيه که جويي زازا را فرستاد تو گور. اگه ما زودتر مي شناختيمش، هيچ وقت از جويي حمايت نمي کرديم.
دون لوکيسي: هيچ کس يه«جو» ديگه نمي خواد(بعد، رو به وينسنت) اجازه بده باهات دوست باشم. حتي قوي ترين مردها هم به دوست احتياج دارن.
وينسنت: من خوشحالم. اما شما مرد پول و سياست هستين، دون لوکيسي، من از اين چيزها سر درنميارم.
دون لوکيسي(پوزخند مي زند): تو از اسلحه سر در مياري؟
وينسنت سرش را به نشانه تأييد تکان مي دهد.
دون لوکيسي: پول يه اسلحه اس. سياست يعني بدوني کي بايد ماشه رو بکشي.
وينسنت: چه کمکي از من برمياد؟
دون لوکيسي(به ايتاليايي): بيا...
وينست و دون لوکيسي به راه مي افتند. لوکيسي بازوي وينسنت را مي گيرد.
دون آلتوبلو(در همان حال که آنها مي روند): اوني که ميانجي صلحه، آمرزيده مي شه.(به خودش) به همچين آدمي مي شه گفت فرزند خدا.
منبع :ماهنامه فيلم نگار 43